شاید اسم این وبلاگ رو بزارم داستان زندگی کسی که سعی میکرد در یه جامعه آلوده که خانواداش بهش تروما وارد میکردن بزارم

روزهای سخت

پیچ ایمپلنت نرو شکست و دلم هم شکست

امروز جمعه بیست و دوم بهمن ۵۰ سکه طرح جدید و سه هزار و چهارصد دلار بهش دادم، چون یک دفعه شروع کرد به طعنه زدن، دیگه طاقت نداشتم. واقعا زندگی باهاش سخت و طاقت فرساست. بیخود نبود مادرش رو پله های پاساژ نشست و گریه کرد و یا خونمون تلفن زد و پیگیر بود، میخاست از شرش خلاص شه. ناسازگاره، اون روز ها که تهران بودن با مادرش و هر روز دعوا داشتن بهش گفتم نگرانم، من از آینده نگرانم، نفهمید چی میگم، اما منظورم این بود که فکر میکنم تو با آدما ناسازگاری و الان دیدم اشتباه نمیکنم، به خواست خدا دوباره بلند میشم و امیدم به خداست، روزهای سختی رو گذروندم، یاد روزهایی که تهران بودم بخیر.خودم بودم و خودم. چقدر الان برام سخت شده،یه همره لجوج غد یک دنده و پرادعا و بی مبالات  و مسولیت گریز. روزهای سختی هست، هر چی میشه دلم بیشتر برا اون دوران تنگ میشه، شاید بی پول تر بودم اما اعصابم آروم تر بود.خدایا تو این روز جمعه ای ازت میخام حل بشه، میدونم و اعتقاد دارم تو همیشه راه هایی داریی و کارهایی میکنی و طوری چرخ فلک رو به گردش درمیاری که هرگز حتی به فکر ما خطور نمیکنه، از خودت کمک میخام، کمکم کن...

بهمن ۱۴۰۰

سلام شروع ماه جدید مبارک

امیدوارم و دعا میکنم بدون دردسر و پربرکت باشه و خونه هم عالی فروش بره و پر برکت باشه