جا پارکم تو دانشگاه رو دوست دارم بین دو تا درخت قدیمی با کلی سبزه پارکم و ثبت میکنم لحظات رو

بیست و سوم فروردین ۱۴۰۰

باید زیست

 

زندگی با ماجراهای فراوانش،

ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج ودر هم باف

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده تر از این، که در باطن

تار و پود هیچی و پوچی هم موزیک است؟

من بگویم، یا تو می گویی

هیچ جز این نیست؟

تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش

ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمیخواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد

من که باور کرده ام، باید همین باشد

هی فلانی! شاتقی بدون شک تو حق داری

راست می گویي، بگو آن ها که می گفتی

باز آگاهم کن از آن ها که آگاهی

از فریب، از زندگی، از عشق

 

هر چه میخواهی بگو، از هر چه می خواهی

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

 

گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،

این است و جز این نیست

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!

 

زندگی میگوید: اما باز باید زیست،

باید زیست،

باید زیست!